قرار بود واقعه باشیم، نه قهرمان هایی میان دستهای وحشت. قرار بود خودمان باشیم، نه صورتهایی بر چهره های آشفته مان. می خواستیم داستان فرزند نمی دانم هایمان پستی هایش تمام شود، نه در قعر حادثه گم باشد. کمی شادی، کمی "من" گم کرده بودیم نه کبودی های بدن هامان. کمی حرف زبانمان را سنگین کرده بود نه بغض های شکسته بر گلویمان.

 مگر سال من جز "سال روزهای دراز و استقامت های کم" است. امید در خلوت گاهش پنهان شده. چطور می توان خندید هنگام که دوستانت یکی یکی محو می شوند گویی گریزی از خالی مطلق نیست.

  سقف اتاق من کوتاه است، ولی این جا می مانم . سقف آزادی کمی آن طرف تر از اتاق کمرم را له می کند. مرا متلاشی می کند. آدم ها را به نام هتک حرمت به اسارت می دزدد و واژه ها را بازیچه ی یگانگی خود میکند.

- چقدر این روزها پیر شدم من!