پرتقال ها از روزی که برگشتم روی میز هست و این میوه های پلاسیده هوای خانه ام را به گند کشیده اند. هر روز نگاهشان می کنم انگار به همزیستی با آنها عادت کرده ام.

 این دو هفته که آمدم فقط کتاب هام را گم می کنم و صبح هایم  به گشتن دور خانه و فراموش کردن تمام چیزهایی که باید توی کیفم بچپانم می گذرد. شانه هام درد می کنند و کوله پشتی ام سبک با کتاب های گمشده ام خالی ست.

 می دانی از وقتی که گفتی خودش را کشته. من هم خودم را می کشم کف خیابان بعد میکشم دانشکده بعد می کشم خانه و ولو می شوم زیر عکس ها دیوارها شعرها

باید این توانایی هام را جایی ثبت کنند حالا فهمیدم که چه راحت می توانم ۱۲ ساعت رختخواب را بچسبم و غلت بخورم و فقط چشم هام بسته باشد... و جادوی کلام در گلویم طلسم شود و زبانم هی بند بیاید که به تارا بگویم:...

پ.ن. کلیه هاش تجزیه شدن... یعنی؟؟ و ۱۰ صبحی که دیگر تکرار نشد...