قصه
می خواستم بنویسم که چقدر این روزها زندگی متفاوت بوده، ولی هر چی فکر می کنم می بینم که مسیر یک نواخت عوضیشو داره می ره... چقدر محتاج یه خرده خنده شدم!!
...
مرد،
دست هاش در هوا پیچید
خوابش را قصه می کرد
- دختری
درکوه های شیراز
متلاشی شد.
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۰۵/۲۹ ساعت توسط تیبا
|